عصر یک جمعه دلگیر،دلم گفت بگویم بنویسم
که چرا عشق به انسان نرسیده است؟
چرا آب به گلدان نرسیده است؟
چرا لحظه ی باران نرسیده است؟
و چرا هیچ کسی در این خشکی دوران به لبش جان نرسیده است،
به ایمان نرسیده است
وهنوزم که هنوز است ...
غم عشق به پایان نرسیده است.؟!
بگو حافظ دلخسته ز شیراز بیاید
بنویسد که هنوزم که هنوز است..
چرا یوسف گمگشته به کنعان نرسیده است؟
وچرا کلبه ی احزان به گلستان نرسیده است؟
دل عشق ترک خورد،گل زخم نمک خورد، زمین مرد،
زمان بر سر دوشش غم واندوه به انبوه فقط برد،
زمین مرد، زمین مرد.
خداوند گواه است که دل چشم به راه است ،
و درحسرت یک پلک نگاه است.
ولی حیف نصیبم فقط آه است
و همین آه خدایا برسد کاش به جایی،
برسد کاش صدایم به صدایی…
عصر این جمعه ی دلگیر وجود تو کنار دل هر بی دل آشفته شود حس،
تو کجایی گل نرگس؟!
به خدا آه نفس های غریب تو که آغشته به حزنی است ،
زجنس غم وماتم ،زده آتش به دل عالم و آدم …
[ پنج شنبه 26 بهمن 1391برچسب:امام زمان (عج),گل نرگس,جمعه,عشق,غم عشق,
] [ 18:6 ] [ محمد رضا بنازاده ][